❇️ – شهر کلاغ های بی داعش : ( قسمت سوم )
یاد ایّام
《…کوچک بودیم ، در فصل تابستان و پائیز، دهه ۱۳۴۰ بود. خربزه “قره قون” قاچ قاچ شده را با دندان می خوردیم … 》
? – مادر و پدر بخوبی می دانست که آموزش و پرورش را به صورت تجربی از خانه باید شروع کرد. جمع نشینی و دورهمی هم یک آموزش بود.
از زمانی که عشق، محبّت، مهربانی، عواطف انسانی رنگ باختند، میان خانواده ها، پراکندگی افتاد.
??- چرا نگویم، مادر ضمن تدارک شام، زیر چشمی با نگاهی مملو از عشق درونی، حواسش پیش ما بود که کدام یک از بچه ها به لذت “قره قون” سیر نشده . بعضا تا سر می چرخاندیم و به طرف حوض که آیا باز “قره قُون” مانده است؟ مادر زود متوجه می شد، با اینکه می دانست زیاد خوردن خربزه شاید شب، کاری به دست بچه ها بدهد ، اما این مشکل را به جان می خرید و سهم خربزه خود را با اصرار و بهانه های مادرانه بین بچه ها تقسیم می کرد. تا ایثار، گذشت ، فداکاری و دل کندن از طمع را بیآموزیم.
درود ها پدر ، مادر چگونه به تصویر کشیم این شعله های عشق و شعور آگاهانه درونی را . ???
?- مادر بعد از خوردن میوه با کمک بچه ها پوسته ی میوه ها را جمع و سفره شام را پهن می کردند. مثل هر روز پوست “شالاخ” و “قره قون” سهم دو راس گوسفندی بود که در کنار ما گوشه ای از حیاط بسته شده و برای گوشت زمستانه بنام “قیلَه لیح” پروش داده می شد.
بعداز شام ، منتظر باز شدن باب صحبت از بزرگان و بیان آنکه در طول روز اتفاق افتاده. خبرها ، شوخی و شلوغی، مهربانی ،قصه ها ، گزارش کاری یک روز به پدر و مادر، تشویق، گلایه، توبیخ ، توضیح و توصیه اصلاح عمل، بعبارتی گرفتن نمره کار روزانه از معلمان کلاس زندگی .
در این میان “چوغولی” بچه ها از همدیگر و توجیه های پوششی و ضامن شدن مادر به پدر ، چقدر متوازن و هماهنگ عمل می کردند، زن و شوهرهای قدیم .
? – درس خواندن بچه ها دور یک چراغ گردسوز ، جمع نشستن و جمع بودن نیز نعمتی بود و گذشت. چراغ های نفتی و کرسی زمستانه چقدر کمک می کرد به دورهمی بودن و دیدن همدیگر.
نه رادیو بود و نه تلویزیون، نه تبلت بود و نه گوشی و نه مثل امروز هر کسی در گوشه ای از اتاق خصوصی به تک خوری و تنهایی مشغول بود، همه در انتظار رسیدن وقت خواب در رختخواب !!. با بیدار ماندن شب ها و خوابیدن روز ها.
? – فرزندان ما آنقدر از رادیو و تلویزیون، در مجالس و منابر، با مناسبت، بی مناسبت، در سیلِ سخنرانی ها و روایت های بی پایه و بی اساس، بی آنکه مبنای علمی و عقلی داشته باشد، بنام مقدسات شنیده اند که در این تراکم صحبت، نصیحت های پدر و مادر را از همان قماش می دانند و از ما هم گریزانند !!! و به گوشه گیری پناه برده اند. از این بابت به جوانان امروز باید حق داد و حلالیّت طلبید.
? – بعد از صحبت ، درس و مشق، که بعضا نمی دانستیم و در خانه هم با سواد نبود، می زدیم به گریه ، یا آنقدر در بازی کوچه خسته می شدیم روی کتاب خوابمان می گرفت ، به کنایه می گفتند “یواش بخوان علم شما را می برد”. مادر به آرامی دستمان را می گرفت. وقت خواب بود و زنگ خاموشی ، هر کسی در گوشه ای از مهتابی می خوابید. چراغ کنار مادر می ماند، برای نخ ریسی تا وصله لباس های پاره شده ی بچه ها .
چقدر زیبا گفته اند 《 کودک از مادر یتیم می شود نه از پدر》.
?? – شب و ماه و مهتابی ، هرکسی در گوشه ای با چادرشبی و بالشی، در کنار پدر و مادر با آرامش خوابیده اند. سکوت شب فراگیر است، شهرِ بی برق، آسمانی پُر ستاره دارد. ستارگان راهنما بیدارند و بر تاریکی راه می درخشند تا کسی راهش را گم نکند. جهش شهاب سنگ ها، رقص برق ستارگان در آسمانه ی سرمان ، چشم از زیبایی آسمان بستن کار سختی است، پلک ها را یارای به هم زدن نیست ، اندیشه آزاد شده است، سئوالات کوچک و بزرگ بی ترس واهمه در سکوتی ذهن ما را بکار می گرفت، ایکاش هیچ گرگی برسر راهمان نمی نشست تا آزادانه می گشتیم .
صدای موسیقیایی جریان آب رودخانه ای که از محله ما می گذشت، آواز وزش باد در شاخسار درختان، صدای عوعو سگان از دور دست ها شنیده می شد، آواز پرندگان مهاجر که با آن نظم خاص از بالای سرمان می گذشتند، با این پیام که در یک حرکت دسته جمعی یک نفر راهنما و رهبر داشته باشید تا به حرکتان نظم و انظباط بخشد و هرکسی، گروهی ، تشکیلاتی، افراد نفوذی این جمع را به هر سویی نکشاند و تفرقه در صفوف اتّحاد و اتـفاق نیآفریند. اگر جلو دار کشته شد یکی دیگر رهبری این حرکت را همراهی کند. انگار به ما پیام می دادند که اگر آب و هوا و فضای زندگی به کامتان نیست ، در یک جا و در یک افکار نمانید و مهاجرت کنید و متحوّل شوید . صدای “عسس” بازار و “جَزمه = گزمه” کوچه ها با صدایشان به همدیگر پیام امنیّت و آرامش می دادند.
دو گوسفندی که در کنار ما بی اطلاع از سرنوشت آینده، بی صدا خوابیده اند. یک سکوت آرامبخش بر اندرونمان حاکم است، وزش باد ملایم خنک شب ، دست نوازش بر سرو صورتمان می کشید . همه و همه، دست در دست هم، سنگینی خواب را در پلک هایمان احساس می کردیم ، از لذّت منظره ی بی مثال شب سیر نمی شدیم ، نمی خواستیم بخوابیم، اما ندانستیم کی به خواب رفته ایم. چه عالمی بود!
سپاس از خوانش این نگارش (ادامه دارد )
علی اصغر بالغ بازنشسته میراث فرهنگی بناب
۱۳۹۹/۶ ???????
خانه خسروشاهی در بناب
❇️ – شهر کلاغ های بی داعش : ( قسمت چهارم )
? – یاد ایّام
《… کوچک بودیم ، در فصل تابستان و پائیز ، دهه ۱۳۴۰ بود…》.
?? – شب است و تاریکی فراگیر، همه ی ما در خوابیم، ندانستیم بر بیدارماندگان و گرفتارشدگان در جدال با تاریکی چه گذشت. امّا می دانیم با تابش اوّلین شفق صبحگاهی با بیداری مردم، ترس سرا پا وجودشان را فرا می گیرد و فرار می کنند.
ندانستیم چه خانواده هایی در نیمه ی شب از درد و گرفتاری به خود پیچیدند و به خدای خود زار زار گریستند، صبح بشاش و ایستاده در میان مردم ظاهر شدند. خدا چقدر خوشبخت است چنین عاشقانی دارد.
? – صدای “شُرشُر” آب رودخانه ی محله ما، بنام “ملّا احمدچایی” می رفت تا چرخ آسیاب آبی سرِ محلّه را بچرخاند ، دانه ها را آسیاب کند، آرد مردم نان شود و زندگی بچرخد. از برای هر کسی آسیاب به نوبت، زندگی به نوبت، نباید این حق طبیعی را از مردم گرفت ، قرار نیست صدای زندگی بخوابد.
بخوبی یادم هست در کودکی به همراه بچه ها ، در شیب ماسه ای کنار رودخانه ها ، از تنه درختان، یا از ناو چوبی چرخ آسیاب آبی محله و هرکجا شیبی داشت و سرا شیبی ، سُرسره می رفتیم و شادی می کردیم . بزرگان خطر بازی در ناو آسیاب را به ما فهمانده و گفته بودند مادامی چه این آب حیات در ناو آسیاب جاری است، به چرخش چرخِ آسیاب نباید دست درازی کرد، نمی شود او از چرخش طبیعی باز داشت ، می گیرد و استخوان خورد می کند و از سر راهش بر می دارد. امّا بارها و بارها زورمداران مرتکب این اشتباه شده اند و می شوند، بی توجه به نصایح مصلحان، می خواهند با زور، این چرج را به نفع خود بچرخانند.
تاریخ به تجربه ثابت کرده است این کار شدنی نیست، اگر گندم مردم آرد، نانشان پخته نشود، رفاه و آسایش فلج می شود، گرسنگان به اعتراض بر می خیزند، آن وقت تصمیم گرسنگان معلوم است. افسوس فهم این مسئله برای همه ی زورگویان سخت است، عجبا همه ی آنان، مردم را دست کم می گیرند ، صدایشان را نمی شنوند و همه از همین سوراخ گزیده می شوند.
??? – صدای وزش باد صبحگاهان بر شاخه های بیدِ کنار رودخانه . کلاغ هایی که شب را بی صدا بیدارند، سحرگاهان با اولین شفق ، به همراه خروس با آواز دلنشین، در ولوله ی جیک جیک گنجشگ ها ، قُمری هایی که در لابلای شاخه های انگور شب را بی صدا “نشسته اند تا صبح با سایر اجزاء طبیعت هم آواز شوند. گاه گاهی آواز جفت بلبلی ، صدای مع مع گوسفندان چوپان محلّی (ناخیر)، در گروه نوازندگان و آوازیانِ صبحگاهی به رهبری طبیعت ، برای شروع یک زندگی شاد دیگر در ساز و آوازند.
???- هیچ نوازنده ای نمی تواند مانند طبیعت سازی بنوازد و آوازی بخواند، غیر ممکن است. گروه نوازندگان و خوانندگان طبیعت بی بدیل است. هیچ نقّاش زبر دستی نمی تواند ابتداً گوشه ای از طبیعت را که او آفریده است، بیآفریند، غیر ممکن است. طبیعت استاد بی بدیل و بی همتاست ، کارش بی نظیر است ، همآورد و همانندی ندارد. اگر کسی در آرزوی دمی در بهشت این زیبایی هاست ، نباید طبیعت را به هم زند. (ما وارثان و امانتداران خوبی نبوده ایم ) ???
? – همه ی این آواز ها برای ما نشان از بیداری دوباره بود، نسیم صبحگاهی حجاب خواب از چشمانمان بر می داشت.
“مادر” گلوبند دو گوسفند ( قیلَه لیح ) را باز می کرد و در کوچه به چوپان محلّی می سپرد. بزرگترها بعد از صبحانه به سرِکار می رفتند، دیگر جای ماندن و خوابیدن نبود قطار زندگی بعد از شبی استراحت ، کارگران خود را برای کار ، پیاده می کرد. باید بلند می شدیم، تشک و متکاها را جمع کرده و به داخل اتاق می بردیم .
جای سئوال است ، این زیبایی های طبیعت ، فرهنگ و میراث ماندگارِ بزرگان ایرانی، چه عیبی داشت ، اینچنین بی محابا و بی مطالعه ، توسط ایده ای کنار گذاشته می شود ؟ . از جدال فرهنگ تجدّد و تسنّن مذهبی چه خواهد خاست؟ از درون این بی نظمی ها چه نظمی زایده می شود؟ . شکر ایزد را، آگاهان به روشنی راه آیندگان خوش بینند و امیدوار. ??.
? – وقت آن رسیده بود ما نیز بیدار می شدیم و تا رسیدن وقت مدرسه، تارهای برگ درختان بید ( سیلپَه ) ، بچینیم ، که خریداران بر روی خیار محلی بناب می گذاشتند. تا دشتی و درآمدی داشته باشیم برای خوردن چغندر (تَرَح) در فصل زمستان، بر سرِ راه مدرسه “عارف” ، که مرحوم علی عمو در بازار “چهار سو” حاج احد ، می پخت و می فروخت.
? – خیار را بوستان کاران کشاورز به بازار می آوردند. و …
( ادامه دارد) ۶ / ۱۳۹۷
سپاس از خوانش این نگارش.
??????
علی اصغر بالغ بازنشسته میراث فرهنگی بناب
[ارسال از احمد]
سرور گرامی ودوست فاضل صاحب قلم جناب بالغ ولی نعمت مخلص. به زیبایی گل سوری و نقش و نگار پر طاووس سوگندان می خورم که ذره ای ریا در کلامم نیست. مرحبا به این نثر زلال و روان و هموار. حافظ فرمود. مصلحت دید من ان است که یاران همه کار بگذارند و سر طره یاری گیرند. اقای بالغ بهتر ان است که هر کاری را زمین بگذارید و سر طره قلم گیرید. شما که زندگی پرباری داشته اید به همه چیز هم نایل شده اید همراه با خدمت به مردم و فرهنگ مردم……دیگر دینی به خلق ندارید . بعد از این قلم از دست نگذارید که حیف است واقعا. و در کنار این توفیقاتی که منبعث از دل پاکتان بوده است عجب تمشیت و تدبیر منزل حکیمانه ای هم فرموده اید که بانوی گرامی تان هم همیشه به کار خیر مشغول بوده اند و در تدبیر کار ضعفا و درماندگان و غمگساری این بی پناهان. عمرتان باد صد سال جلالی.
[ارسال از مصطفی]
سلام.هزاران درود وسپاس به این قلم روان چه فصاحتی و بلاغتی !
قاچ های قره قون وشلاخ های خوش بو که در داخل آب حوض خنک می شدند مگر از خوردن سیر می شدیم.
گوسفندان پرواری که در انتظاربه عمر اندکشان چه قدر از سوی صاحبشان مورد لطف قرار می گرفتند.
خواب های زود هنگام شبانه بچه ها خسته از بازی و شیطنت های کودکی خود عالمی داشت
ایندیده وار آغزیده بیر داد ورر
[ارسال از Rasoul Sadighi Bonabi]
سلام
اقای بالغ عزیز همکلاسی مدرسه ای جنابعالی در همه امور بخصوص در مسایل میراث فرهنگی برگردن بنده حق بزرگی دارید. شما درسهای زیادی را از گذشتگان بمن اموختید. شما بمن تابلوی هراکلیوس در یونان را که روی ان نوشته من ائیش دش در اتورپاتگان را تسخیر کردم اولین بار شما بمن گفتید ان همین روستاهای ائیوش دش خودمان است.
شما هویت روشن تاریخی یار ما هستید
رسول صدیقی بنابی
[ارسال از مصطفی]
سلام وهزاران سپاس
استاد بالغ گرانمایه این کلک خیال انگیز شما چه زیبا و رومانتیک است !گویی نای نی را در پرده هایش به ترنم می آورد واز درون آهنگی موزون ودلنشین می نوازد که تمام وجود آدمی را بخود مسخر می کند.
آواز طبیعت وجنب و جوش حیات به انسان بیداری و تکانی می دهد که باید به پا خیزد و خود را با سیر وحرکت کل کائنات همراه کند
مبادا اینکه در بستر خواب بمانی و افتاب برسرت بتابد .گرمی افتاب نشان حرکت و پویایی است و دم صبحگاهی نفس مسیحایی است که همواره آدمی به تکاپو وا می دارد.
استاد بالغ با هنر قلمش توصیفی بی بدیل از سیر زندگی سنتی به سوی مدرنسیم را هنرمندانه وبسیار عاطفی ودلنشین توصیف کرده اند که بنده ناچیز راچنان به عالم خیال ورجعت به آن خاطرات می برد که گویی لحظه ای در آن رویا ها هستم.
با احترام ودستمریزاد.یگانه