شهر کلاغ های بی داعش : ( قسمت ۵ و ۶ )
? – یاد ایّام
? -《…کوچک بودیم ، در فصل تابستان و پائیز ، دهه ۱۳۴۰ بود…》
? – خیار محلی بناب را بوستان کاران به بازار می آوردند، آنان قبل از اذان صبح با بانوی خانه ، این عاشقان خانه و زندگی، همیار و مددکارِ مردخانه، پرستار دلسوز، با دستمزدی از عشق، به بوستان می رفتند. بانوانی بدون چشم داشت، مشارکتی بسیار فعّال و تأثیر گذار در اقتصاد خانواده داشته و دارند ، سند این ادعا سه شنبه بازار تاریخی بانوان مخصوص در این شهر است. چنین فداکاری فقط از یک قلب های مهربان مورد انتظار است.
? – خیار های چیدنی را عصرِ یک روز قبلش با کاشتن یک چوب نازک در کنار خیار، نشانه گذاری می کردند تا فردا به هنگام تاریکی اذان صبح، خیار های نشانه گذاری شده به راحتی چیده شود، در این روش به تارهای خیار ضرر نمی رسید.
قبل از طلوع آفتاب در ظرف های سبد (دُرشی) و “چُووال” ( گونی نَخی) با الاغ به بازار می آوردند.
آن زمان خیار بناب کیلویی نبود، با شمارش ۴ تا ۴ بود ، هر ۴ تا را یک “اَل”al ، می نامیدند ، قد خیار ها متوسط و جوان بود، کاملاً سبز و آبدار با عطر و طعم مخصوص، خیار های کوچک نارس بعداً رسم شد چه به پای خیار جوان قد آبدار نمی رسد، چند سالی است خیار های متوسط دوباره به بازار بر گشته است.
پیران با تجربه خیار های خنک شده محلی را با قاشق داخل ظرفی می تراشند و با یک کمی نمک، لذّتی بیاد ماندنی دارد.
خیار بناب با تخم محلی مشخصات مخصوص خود را دارد. دُمی باریکتر از سر خیار دارند، رنگشان سبز روشن است و زود پژمرده می شوند. بقیه خیارها اگر در بناب هم کاشته شوند از تخم های خیار بناب نیست ، عطر و بوی خیار بناب را ندارند اما ماندگاریشان زیاد است. ? – کشاورزان زحمتکش، همیشه با مشکلات کار کرده اند، از دوره برده داری، مصیبت های ارباب رعیتی، ریاکارانی که بجای دارو پول می گرفتند و دعا به آفات می نوشتند و کشاورز به اعتماد دعا می ماند و شاهد ویرانی بوستانش می شد، اوباشانی که مثل گردنه نشین ها برسرِ راه می نشستند، خیار را بعنوان خریدار از دستان کشاورز می گرفتند و به هنگام شمارش تعدادشان را کم می شمردند و ارزان می خریدند. یکی دزدی در گردنه ی راهشان، و آن دگر، بستن راه افکارشان، هر دو، از جنس تردستان جیب بُر بودند. و امروز گاهی کشاورزان محصول یکساله باغشان را بدلیل نبود برنامه ریزی درست از طرف مدیران ناکار آمد، عدم گشایش بازار فروش و صادرات، به دور می ریزند. چقدر سخت و دردناک است نظارت این مصیبت برای خانواده های این عزیزان.
? – یک مورد را عرض می کنم شاید برای عزیزان جالب باشد.
نامردان چاقوکش با همدستی و هماهنگی، تمام راه های ورودی باغات به شهر را بین خودشان تقسیم کرده و در سر راه نشسته بودند.
بار خیار توسط نامردانی که به دور خود جمع کرده بودند ، پایین می آوردند ، کسی جرات اعتراض و قدرت درگیری نداشت، نتیجه درگیری از قبل مشخص بود. سرِ سبد، یا چوال را باز و شروع به شمارش می کردند و می انداختند روی تلّی از خیار هایی که به اصطلاح قبلاً خریده بودند. ۱ اَل، ۲ اَل، ۳ اَل …. ۵۶ اَل، ۵۷ اَل. در این اثنا شمارش را قطع و رویش را به دوستش می کرد و می گفت ، “حاجی خسته است از صبح زود خیار چیده به او یک چایی بده”. تا این جمله را می گفت شروع می کرد به ادامه شمارش این دفعه مثلا از ۳۱ اَل، ۳۲ اَل و ….، کشاورز بیچاره با ترس اعتراض می کرد که شماره از ۵۷ مانده و … ، با ناراحتی می گفت، بهتان چرا می گویی مرد یک عمر نون حلال خوردیم، بیا خودت بشمار ، اما امکان شمارش در تلّی از خیار نبود. یعنی ۱۰۰ عدد خیارش رفت !!!
? – وقتی خیار ها روی هم جمع می شدند در اثر تابش آفتاب پژمرده و طراوتش را از دست می دادند، اینجا بود که دنبال “سیلپه” می گشتند تا سایه بان خنک کننده ای باشد برای خیار ها. برگ های درخت بید هوا را خنک نگه می دارد ، به همین خاطر است در جلو اکثر خانه باغ ها درخت بید می کارند. اینجا بود ما با یک بغل برگ درختت بید “سیلپه” از راه می رسیدیم . بلحاظ نیازشان سریع از ما می خریدند قیمت یک بغل “سیلپه” یک ریال و فوقش ۲ ریال بود، گاهی پول ما را هم نمی دادند می گفتند پولت را دادم حتماً گم کرده ای، ما با گریه به خانه بر می گشتیم.
اما این پول هارا جمع می کردیم برای خرید چغندر قند پخته ، که “علی عمو” در راه مدرسه “عارف” می پخت و می فروخت . و …
سپاس از خوانش این نگارش
( قسمت ششم )
? – یاد ایّام
《…کوچک بودیم ، در فصل تابستان و پائیز ، دهه ۱۳۴۰ بود…》
? چغندر فروشی مرحوم علی عمو در بازار چهار سوی “حاجی احد” مسیر مدرسه عارف ( جای آموزش و پرورش فعلی ) بود. مغازه سنّتی، پخت و پزِ با چوب، در کوره مخصوص چغندر، همه چیزش طبیعی، در جلو چشم مشتری ، فضای مغازه ، حال و هوایی از گذشته های دور داشت. صبح چغندر آبدار و نرم ، به شیرینی و رنگ “دوشاب”، بنام چغندر “تَرَح”. چغندر فروشان روزهای جمعه صبح اول وقت می آمدند در محله جار می زدند ” تَرَح اُولوب” ، لذّتی بیاد ماندنی داشت، خیلی فرق داشت با چغندر های امروزی که بزور شکر شیرینش می کنند، در قابلمه و گاز می پزند.
جلوی مدرسه قبرستان تاریخی بود که الان ساختمان کلانتری قبلی و کانون ۱۳ آبان ساخته اند. جاده قدیمی تبریز به نام “تبریز کوچه سی” از جلو مدرسه می گذشت. مسجد تاریخی با ستاوند های چوبی عصر صفوی بنام مسجد آقاسلیم، چه قبل از انقلاب نوساز گردیده، ستون و سرستون هایش را آن زمان را بردند به مسجد “گونیلر” در محله چارچلار گذاشتند ، سال ۱۳۹۴ در جلو چشم میراث فرهنگی بناب ، این مسجد را تخریب کردند ، تعدادی از سرستون ها از بین رفت و تعدادی به مسجد تاریخی روستای “ازویش” انتقال گردید.
? – پول چغندر را از فروش “سیلپه” پس انداز می کردیم ، تقریبا هر روز چغندر می خوردیم، اما پدر هر روز پول نمی داد، بهانه هم حدّی داشت ، هر روز نمی شد به بهانه مداد، مداد پاک کن، دفتر ، پول گرفت، باید خود درآمدی داشتیم.
?- پشت دیوار خانه مان کنار ه رودخانه درختان تبریزی و بید بود ، در هر درخت بیش از ۱۰ لانه کلاغ داشت . آبشان زیر پایشان بود و غذایشان در حیاط خانه ها. کلاغ ها شب را به سکوت می گذراندند، اما با دیدن اولین شفق صبحگاهی جنب و جوش همزمان با انسان ها آغاز می شد.
شب با آن همه ی زیبایی های آسمانیش، در فضایی از ظلمت و تاریکی، دل ها می گیرد، چشم ها نمی بیند، صدایی بلند نمی شود، ترس ظلمتِ از بیرون، همه را بخانه و اندرون می کشاند، آن قدر در انتظار روشنایی می نشستند تا خوابشان می برد، این خواب، دست دزدان و سارقان را باز می کرد تا غارت کنند مال مردم را. ولو اینکه دزدان و اختلاسگران امروزی در شهر بی گزمه، روز و شب نمی شناسند و اندازه نگه نمی دارند.
?- نصف شبی به بوی قیله بیدار می شدیم با چند تا “شور قیله” از مادر و دزدگی چند تا خواهر می گرفتیم و می خوردیم ،قدیمی ها حرمت رهگذران و همسایگان را رعایت می کردند ، خواب را به خود حرام ، “قیله “را شبها سرخ می کردند و اشکنه می گرفتند ، که مبادا رهگذری “قیله لیح” نداشته باشد و بویش کسی را ناراحت کند و خدایش را خوش نیآید، صبح از اشکنه و قیله به تمامی همسایگان می دادند. آن انسان ها آراسته ی کدامین فرهنگ بودند.؟؟
گهی با دود تنور ، بوی نان تازه، سر و صداهایی از “قیش ائوی” (مطبخ) خانه بلند می شدیم.
? – کلاغ ها با اولین روشنایی، با آواز زیبایشان خواب از چشمانمان می ربودند ، خصوصا پروازشان تماشایی بود. جثّه کلاغ ها بزرگ اما وزن خیلی سبکی دارند به هنگام نشست و برخاست روی تارهای نازک درختان بیش از ۳ متر فراز و فرود داشتند و در آسمان تاب بازی می کردند، گهی اوج می گرفتند و دوباره می نشستند، در انتهایی ترین شاخه های درختان بی پروا تاب می رفتند. قطاری از نمایش تاب بازان حرفه ای . تماشای این صحنه ها برای ما کودکان بسیار نشاط آور بود و آرزوی تاب بازی را شعله ور می کرد،
حسرت می خوردیم به تاب بازی کلاغ ها ، به شوق زیبایی زندگی، در فکر و آرزوی روزی در تاب بازی می گذراندیم ، کسالتِ خواب جایش را به شادی و نشاط می داد، چه بیدار شدن زیبایی.
کوچه کنار رودخانه ، به یکی از بوته های درختان بید آویزان می شدیم و به زور او را بالا و پایین می کردیم و به اندک فراز و فرود از تاب خوردگی بوته ی تر درختان ، احساس به تشبیه تاب بازی کلاغان را داشتیم ، آن نبود ، اما شیرینی ، لذت و نشاط یک طناب را احساس می کردیم ، چه دنیایی داشتیم ، چرا بزرگ شدیم ؟ کاش نمی شدیم .
آرزوهای کودک مثل خودش کوچک است . ولو اینکه بعضی بزرگتر ها هم در آرزوهای کوچک ، عمری بی ثمر سپری می کنند. بعد از شستن دست و صورت، به کوچه می رفتیم برای چیدن برگ بید از درخت بالا می رفتیم .
کلاغ ها با یک “قار قار”، کمک خواهی، لشکری از کلاغ ها دورشان حلقه می زدند. مرحبا به این اتّحاد و اتّفاق. وقتی نزدیک لانه هایشان می شدیم ، با نوک منقارشان پوست سرمان را زخمی می کردند. موقع بالا رفتن یک دیک کوچک مسی و یا قابلامه، مثل کلاه بر سرمان می گذاشتیم . همیشه خود را محقّ می دانستیم و از تخریب خانه و شهرشان باکی نداشتیم ، زور و قدرتی بود با ذهنی از خشونت. چراچه، همیشه حق با ماست، آن ها ضعیفند و بی اختیار.!!!. (بنا به نوشته آن عزیز و بزرگوار تالار ، اگر به حرف لاوروف گوش ندهند به حرف شویگو “صاحب تبر” گوش خواهند داد).
به بهانه های ساختگی و همیشگی، با عناوین اینکه درختان پشت دیوار را ما صاحب اختیارم ، شماها حق اعتراض ندارید. ما دلمان می خواهد اینجوری زندگی کنیم. انگار به جدّ می گفتیم اگر شرایط ما را دوست ندارید جمع کنید از اینجا بروید، بروید آنجاهایی که از حوزه ی دید ما دور است. بما چه شماها…..!!!
سپاس از خوانش این نگارش
( ادامه دارد ) ۷ / ۱۳۹۹
[ارسال از مصطفی]
سلام .بازم قلم روان وخاطره آمیز استاد بالغ مروج فرهنگ و کتابخوانی گل کرد و خاطرات بسیار شیرین را یاد آورد شدند .بله این شمارش خیار ال به ال کاملا یادم است.وکارهای ناجوانمردانه دور از عدل وانصاف راهم که در حق بستان کاران روا می داشتند کاملا صحیح و به خوبی توصیف کردید.حتی اسم افرادی که در آن روزگار به کارهای سود جویانه خود از دسترنج خیارکاران و شلاخ کاران می زدند به یاد دارم که نمی خواهم نامی از آنان برده شود بعضی حالا در ایام کهولت و یا روی به خاک سیاه نهاده اند که خداوند از سر تقصیراتشان بگذرد.
[ارسال از Rasoul YF]
باسلام و درود جناب استاد بالغ بزرگوار
براستی که این نگارش زیبا و قلم شیوا که صدها درود بر این قلم نه تنها یک خاطره و نوستالژی بلکه بیشتر یک فلسفه زندگی سالم و همکاری و همیاری خانوادگی و طرحی از یک زندگی باعشق و امید و کار خانوادگی در کنار هم و صلح و صفای این زندگی شیرین و نیز آخر
عاقبت بد کاران و طمع ورزان و ……
دستمریزاد بزرگوار پاینده باشید و استوار ???
[ارسال از اسماعیل گرامی]
چقدر زیبا ، دلنشین و یاد ایام های دیروز ..…..
بسیار لذت بردم جناب بالغ ?????
[ارسال از Isa karimzadeh]
از بابت متن های روان و خودمانی خیلی خیلی ممنون
اون وسیله که اسمش را پرسیدید نمیدونم ولی من که بچه بودم با آن گوشت آبگوشتی که برای زمستان تو خمره نگه می داشتن برای برداشتن از اون استفاده می کردم
[ارسال از یزدانی اسماعیل]
درود و صد درود بر این قلم و بر این ذهن زلال ،دستمریزاد همه ما را از درد ورنج و انواع تنشهای روزگار به صلح و صفا و معرفت رهنمون ساختی ، خداوند رحمت بی پایان بر والدین شما بزرگوار بنماید
[ارسال از عبدالله مرغوب]
درودبیکران برشما حاج آقابالغ،چه زیباآن ایام راباقلم روانتون تداعی نمودید،تشکرلر تشکرلر.
[ارسال از خسروشاهی شانلی بناب]
سلام علیکم.
عزیزم جناب آقای بالغ
واقعا،آن انسانهااراسته ی کدامین فرهنگ بودند
[ارسال از Hassan Marghoub]
سلام استادبه به دست شمادردنکنه مثل همیشه عالی وتجدیدخاطره بلی اکثراصبحانه مان درزمستان چغندربودسفره روی کرسی پهن بودچغندررابه تعدادنفرات مادرتقسیم میکرد میگذاشت روی نون صبح زودمادرهمه رابیدارمیکردچغندررا
میل میکردیم کتاب دفتررابغل کرده راهی مدرسه میشدیم پدرصبح زودبلندمیشدبغچه حمام رادریکدست وچغندررادردست دیگرتاشیقی شیفی در (زنگ در)بصدادرمیامدهمه بیدارمیشدیم
اون وسیله هم مادوتاداشتیم یکی بروی قیله میگذاشت ویکی هم روی خرمایادتان باشدبسته های خرمای ده کیلوی پرس شده بودبادست نمیتونستیم به کن یم
(قیله گازان خرماگازان)