نمایش نوار ابزار

بیان خاطره ای از محرّم دهه ۱۳۵۰/🌹- فرهنگ اعتماد

👈- بیان خاطره ای از محرّم دهه ۱۳۵۰🌹- فرهنگ اعتماد

🙏- کوچک چه بودم، می خواستم در محرم با نگهداشتن کت عزاداران من هم کار خوبی کرده باشم. صبح اول وقت می رفتیم جلو مسجد آقاسلیم،
🔸️- جلو مسجد، یک قبرستان مخروبه قدیمی بود که بعدا کانون ۱۳ آبان، کلانتری پیشین ساخته شد. و در یک طرف مغازه ی “علی دایی” بود خدا رحمت کند، یک سقاخانه با آب گوارا داشت.
میدان قبرستان محل تجمّع عزادرانی بود که بعد سخنرانی واعظ مسجد مردم بیرون می آمدند تا دستجات را تشکیل دهند. یک طبل بسیار کوچکی داشت که خدا رحمت کند “محمدحسین عمو” گهگاهی با دو چوب کوچک می نواخت و کنارش یک نوجوان شیپور زن، همین.
👈- بر خلاف امروز، دهل هایی به قطر ۲ متری که بر روی چرخی می گذارند و با یک سیم کابل تو پُر با قدرت تمام می زنند. آن هم نه یکی، بلکه ده ها دهل در هر هیئت، در یک رقابت تا ساعت ۱ بامداد نواخته می شود. به همراه چندین بلند‌گوی قوی که صدایش تا کیلو متر ها می رسد. با مدّاحانی که با تمام صدا در میکرفون نعره می کشند و خود را به هر دری می زنند تا شاید از چشم ها اشکی درآورند. وقتی می بینند کسی گریه نمی کند، به جای مردم به تزویر “های های” ادای گریه در می آورند.
ان زمان ابدا از طرف دولت هزینه ای پرداخت نمی شد، تمام هزینه ها از جیب مردم بود. اما امروزه اینگونه نیست.
🟢- به هنگام تشکیل دستجات زنجیر زنی، مردان لباسشان را در می آوردند و تحویل کودکان می سپردند تا پایان عزاداری نگه دارند. دسته عزاداری از آقاسلیم به مسجد میدان می رفت و از آنجا به مسجد انجمن و بعد به وقت ظهر می رسید به مسجد زرگران و در آنجا ختم می شد.
🙏- بعد از ختم عزاداری به سراغ کت می آمدند و کتشان را از ما می گرفتند.
آنکه امروز برایم بسیار خاطره خوب و جذاب می آید فرهنگ “اعتماد” میان مردم بود.
مردی به کودک اعتماد می کند و لباسش را تا ظهر و پایان عزاداری می سپارد. و کودک، فداکاری می کند یک بغل کت مردم را که نمی شناسد. تا پایان عزاداری دنبال دستجات می رود.
نه مرد نگران دزدیده شدن، وسایل جیب هایش را داشت. و نه کودک خیالش می آمد که در جیب این همه کت چه چیز هایی دارند. و بعد از ختم، نه کسی کت دیگری را می برد و نه عوضی کت را می گرفت.
یادم می آید در مسجد زرگران عزاداری پایان یافت و مرد یادش رفته بود که کت اش را به من سپرده است. تا دو ساعت بعد از پایان عزاداری در حیاط مسجد نشسته بودم که مردی رسید، و با یک “بارک الله” کتش را گرفت و رفت و من راحت شدم و به خانه برگشتم.


علی اصغر بالغ
بازنشسته میراث فرهنگی بناب
🌻🍀🌹🙏🌹🍀🌻

دیدگاه ها